عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

کراوات

سلام خوش تیپ مامان      یکشنبه عروسی حسین و نازنین بود(پسر خاله من) خیلی خوش گذشت امیدوارم خوش بخت بشن . بعد از ظهرش که داشتیم آماده میشدیم برای عروسی من کراوات های بابایی رو آوردم تا یکیشون انتخاب کنه که دیدم یکیشو برداشتی و رفتی سمت اتاق ما. آروم اومدم دنبالت میدونستم وقتی آروم جیم میشی حتما میخواهی یه دسته گلی به آب بدی .خلاصه دیدم رفتم سر کشوی دراور و قیچی رو درآوردی که من گفتم احسان چیکار میکنی مامانی ؟  گفتی مامان آخه من کراوات ندارم کراوات بابایی هم بلند تازه یک طرفش هم نازکه برای من خوبه همین طرفشو قیچی میکنم برای خودم بقیه اش هم برای بابایی . خلاصه بهت قول دادم که برات یه کراوات خوشگل بگیرم و دی...
30 آبان 1391

ناراحتم مامان ناراحت

سلام پسر صبورم       نمیدونم چرا خوب نمیشی دیگه واقعا مریضیت طولانی شده خودت هم دائم داری دعا میکنی و به من و بابایی میگی برید نماز بخونید و برای من دعا کنید که زودتر خوب شم عسلم وقتی بهت فکر میکنم گریه ام میگیره یکشنبه هفته پیش که رفتیم دکتر و دکتر برات عکس رادیولوژی نوشت . عکس کمی عفونت توی ریه هات نشون میداد.دکتر برات دارو نوشت و گفت اگر تا هفته دیگه یعنی فردا خوب نشد باز هم بیاریدش و تو هنوز خوب نشدی گلم از همه دوستهای خوبم میخوام که برات دعا کنن تا زودتر خوب شی مامانی . ...
20 آبان 1391

عید غدیر و عید قربان

سلام پسر مامان     دیروز عید غدیر بود و ما مثل هر سال مهمون داشتیم البته خونه باباجون اینا و خونه مامان بزرگ اینا آخه هم من سادات هستم و هم مامان بزرگ (مامان بابایی) پس اول رفتیم خونه باباجون اینا و بعد هم خونه بابابزرگ اینا خوش گذشت اما:  گلم باز هم مریض شدی حسابی سرفه میکنی طوری که میگی دلم درد میگیره مامان وقتی سرفه میکنم .بمیرم برات که خوب نمیشی دیشب تا صبح بالای سرت نشسته بودم و توهم گاه گاهی بیدار میشدی و میدیدی بالای سرت نشستم میگفتی مامان ناراحت من هستی گفتم آره مامان جان دارم دعا میکنم که زودتر خوب شی .امروز هم بعداز ظهر وقت دکتر گرفتم برات که باز هم بریم دکتر که انشااله دیگ...
14 آبان 1391

نقاشی

سلام نقاش کوچولو امروز اولین نقاشی واضحت رو کشیدی کلی ذوق کردم عکسها رو هم بعد میگذارم الان خیلی کار دارم هزار تا بوووووس برای نقاش کوچولوی مامان اینم نقاشی های گل مامان: ...
10 آبان 1391

مامان دستم میسوزه

سلام پسر صبورم    جمعه از صبح رفتیم خونه مامان بزرگ اینا تا عصر اونجا بودیم حسابی ورجه وورجه کردی و با حنانه و مطهرهو البته به سر دستگیه بابایی آتیش سوزوندید بعد از ظهر هم رفتیم خونه عزیز جون اینا (مامان بزرگ مامانی) عید دیدنی کردیمو و اونجا هم کلی با دایی ماهان و علی(پسر دایی مامانی) بازی کردید و دوباره برگشتیم خونه مامان بزرگ اینا و باز هم بازی خلاصه بعد از شام برگشتیم خونه همین که رسیدیم من چونکه هم پنج شنبه و هم جمعه رو بیرون بودیمو به کارام نرسیده بودم شروع کردم به جمع و جور و اتوکشی و لباسها و خلاصه سرم گرم بود که دیدم میگی مامان دستم میسوزه من هم فکر کردم باز هم اونقدر کشتی گرفتیو و شیطونی کردی که دستت درد گرفته...
7 آبان 1391
1